خبرگزاری فارس_کتایون حمیدی: همین که بوی دهه فجر در سراسر کشور میپیچد ما تبریزیها به یک روز دیگر از این بهمن ماه هم فکر میکنیم، یعنی جوری فکر و ذکرمان دیدار ۲۹ بهمن مردم تبریز با حضرت آقا میشود که گاها یادمان میرود اصلا در این روز چه اتفاقی افتاده است که باید به دیدار رهبری برویم! آنقدر که خیلیها از چند روز قبلش خود را به آب و آتش میزنند تا نامشان جزو آن لیست دیدار حضوری درج شود؛ شوخی نیست ۱۹ سال پی در پی این بیعت را ادامه دادهایم!
۱۹ سال در هوای سرد و یخبندان و لیز خوردنهای جادهای رفتیم! از خستگی راه گیجِ خواب شدیم ولی با دیدنش انگار که از یک خواب دلچسب بیدار شده باشیم! ۱۹ سال چهره به چهره گفتیم «بیز اولماغا حاضیروخ، خامنهای سربازیوخ» «آذربایجان جانباز، خامنهای دن آیریلماز»، البته ناگفته نماند در این دیدارها چهره رهبر معظم انقلاب حتی از قاب تلویزیون نیز از چشممان دور نمانده است که چطور با همان لهجه قشنگ ترکی ابراز خوشحالی میکنند از دیدار مجدد تبریزیها. اما ۲ سال اخیر از این ۱۹ سال دیدار، پشت قاب تلویزیون انجام گرفت، دیدار مجازی بود و از دیدن حضوریشان محروم شدیم؛ نتوانستیم جان مایه شعارهایمان، عشقمان به وطن و انقلاب را در حسینیه ساطع کنیم؛ باور تان میشود در این دو سال حتی دلمان برای زیلوهای آبی و سرمهای رنگ حسینیه امام (ره) و آن صندلی که رهبر انقلاب رویش مینشیند هم تنگ شده بود!
اما امسال وقتی خبر آمد، دیدار دیگر حضوری است، خبر عینهو آب دلچسبی برای دلهای تشنه شد. نمیخوام زیادهگویی کنم تا زود بروم سر اصل مطلب و بنویسم آنچه را دیدم و اتفاق افتاد. از آنجایی که تقارن ۲۹ بهمن ماه با عید مبعث، منجر شده تا دیدار مردم تبریز با رهبر معظم انقلاب به چند روز قبلش یعنی ۲۶ بهمن ماه موکول شود؛ همه زودتر برای این میهمانی آماده شدهاند.
روایت اول: سهشنبه۲۵ بهمن (صبح یک روز مانده به دیدار )
آخ جون بلندی گفته و کارت دیدار را تحویل میگیرد، از ذوقش خندهام گرفته بود، اصلا هر کسی برای تحویل گرفتن کارتش میآمد پرُ بود از یک حس یواشکی، آخر هوای دیدار بدجوری به سرشان زده بود، حق هم داشتند، فکرش را بکن، ۱۷ سال پیاپی دیدار حضوری باشد و یکهو دو سال وقفه بیافتد. خودم هم از سرِ شانس و برحسب اتفاق و دقیقا لحظهای که لیست نهایی شده بود، دعوت شدم به این میهمانی.
کمی آن دور و اطراف میچرخم تا حس تک به تکشان را ببینم و ذرهای از آن را روی کاغذ بیاورم؛ هر کسی داخل اتاق تحویل کارتهای ملاقات میشود با چهرهای لبریز از هیجان وارد شده و با چهرهای لبخند بر لب نشستهای که در حال وارسی کارت ملاقات است و بیآنکه یادش باشد که از آقای مسوول تحویل کارتها خداحافظی کند خارج میشوند.
دو جوان کم سن و سالی که دهه هشتادی به نظر میرسند، وارد سالن شده و از این و آن سراغ اتاقی را میگیرند که کارتهای ملاقات را میدهد؛ صدایشان آنقدری بلند است که از آن فاصله چند متری واضح بشنوم که میگویند: حالا شوخی شوخی جدی شد و رهبر را خواهیم دید! اینکه میگویند سبک برویم و برگردیم و ساکی با خود نبریم تا دردسر حمل آن را هم نداشته باشیم.
پشت سرشان زن و مرد میانسالی درب آسانسورا را باز میکنند، آقا با واکر آمده و خانمش هم از پهلو آرنجش را گرفته تا مبادا بیافتد، آمده بودند کارت ملاقات را بگیرند، جلوتر رفته و میگویم، شما هم به دیدار میروید؟ چشمهای خانم میخندید و همسرش هم تا صدای من را میشنود سر برگردانده و بشکن کوچکی میاندازد و با صدای بلندی جواب میدهد: بله! با بدجنسی تمام میگویم، آخه خیلی واجب است با این شرایط بروید؟ لبخندش تلخ میشود، میگوید: مگر چِمونه؟ اینجوری نبین من را، در جنگ برو بیایی داشتم! اصلا دختر جان دانی لذت دیدار یار را؟
روایت دوم: روز دیدار
کمی زودتر از آن ساعتی که گفتهاند میرسم، یعنی خیلی زودتر. چند ده نفری جلوی درب ورودی ایستادهاند، گویا از من عجولتر هم بودند و شاید هم دلتنگتر. قرار نیست تا گوشی همراهمان باشد؛ همه وسایل اضافی خود را تحویل گیت داده و با یک بازرسی از آنجا رد و بعد وارد حیاط بیت شدیم؛ فکرش را بکنید همان حیاطی که حضرت آقا هر ۱۵ اسفند در آن زردآلو و گیلاس میکارند، به خبرنگارها میگویم فکرش را بکن این درختها را حضرت آقا کاشته باشند و ما از بینشان رد میشویم.
بیصبرانه دلم میخواهد تا وارد آن مکانی شوم که حضرت آقا آنجا با مردم دیدار میکنند، همان جای همیشگی. همان جایی که همهمان دو سال حسرتاش را کشیدیم. پرده را کنار زده و از میان دو خادم ایستاده جلوی درب که با خوشرویی به همه خوشآمد میگویند رد میشوم؛ اینجا همان جاست…
روایت سوم: ساعت ۸:۴۵، داخل حسینیه حضرت امام(ره)
آنقدری زود آمدهام که سالن پر است از خالی؛ من هستم و دو خبرنگار دیگر و خادمین حسینیه و دوربینهای کاشته شده در این طرف و آن طرف حسینیه و تیم فوریتهای پزشکی. آنقدری زود آمدهایم که از سرِ کنجکاوی همه جا را بگردم، آنقدری زود است که ستونهای حسینیه را میشمارم، دقیقا ۱۴ ستون و یک ساعت بزرگ در وسط حسینیه.
به یکی از خادمین میگویم این ستونها که دید را میگیرد، با سر تایید کرده و میگوید: دقیقا مشکل همه ملاقات کنندگان است همه از این ستونها گلایه دارند، حق هم دارند بالاخره دوست دارند تا حضرت آقا را بدون هیچ مانعی ببینند.
به صندلی خالی طوسی رنگ حضرت آقا نگاه میکنم، کنارش یک میز کوچک چوبی گذاشتهاند، هارمونی آن فضا با پیش زمینه پردههای فسفری عجیب قشنگ است.
دور تا دور همه ستونها پرچم سه نقش ایران پیچیده شده است و دیوارهای داخلی حسینیه را هم آجرهای کرکرهای زرد رنگ یا به اصلاح خودمان سه سانتیهای نما تشکیل داده است. آیهای روی بالای سر جایگاه نصب شده است، آیه ۲۵ از سوره توبه« لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره» ( بی تردید خداوند شما را درعرصه های بسیاری یاری کرده است).
تا حسینیه شلوغ نشده به این طرف و آن طرف میروم و انصافا هم کسی کاری به کار من یکی ندارد، اینجا عین خانه پدری است با همان رنگ و بو.
دیگر ساعت به ۹ رسیده و میهمانان یکی پس از دیگری وارد حسینیه میشوند. یکی از خادمین حسینیه هم جلوی در ایستاده و سرود ولایت ۱۴۰۱ را که توسط حوزه هنری انقلاب اسلامی آذربایجان شرقی برای این دیدار تولید شده است را دست میهمانان میدهد. سرودی که روی یک برگه کاغذ روغنی چاپ شده است و پشت برگه هم تصویر نقشه ایران سر سبزی را نشان میدهد که یک لاله قرمز در آن روییده است.
مادر شهید اجاقی، همان شهید امنیت را میبینم که عکس پسرش را روی گلاسه چاپ کرده و با خود آورده است. به محض اینکه وارد حسینیه میشود اشک میریزد، چند خادمی بالای سرش میروند تا آرامش کنند، میگوید آرزوی حسین بود که به این دیدار بیاید، میگوید جای حسین آنجا خالیست، میگوید یک لحظه حسین را دیدم که به من دست تکان داد و هی از دلتنگیهای مادرانهاش میگوید و هی خادمین حسینیه هم او را در آغوش میگیرند.
روایت چهارم : صفیه خانم، همسر آقا مهدی باکری
روی یکی از صندلی ها مینشینم تا هم خستگی در کنم و هم دید خوبی به همه داشته باشم برای روایت. تا چشم کار میکند جوان آمده است! خیلی هم شیک و مجلسی میروند و آن جلو جلوها مینشینند و هر کسی هم که از آنها میخواهد تا جایشان را با آنها عوض کنند میگویند ما این همه راه را آمده ایم تا آقا را بهتر ببینیم. همین که سرم را میچرخانم چشمم میخورد به خانم بغل دستیام، از چشم هایش حدس میزنم خودش است؟ صفیه خانم! چشم تو چشم شده و به هم لبخند میزنیم.
مِن مِن کنان میگویم میتوانم یک سوال از شما بپرسم؟ ماسک اش را پایین کشیده و تبسمی میکند: دو تا سوال بپرس! میگویم شما صفیه خانم، همسر آقا مهدی هستید؟ تا نام آقا مهدی میآید لُپ هایش گل میاندازد! میگوید بله! میگویم چقدر من دنبال شما میگشتم ولی انگار قسمت بود اینجا ببینمتان. دستم را گرفته و میگوید: من که گم نشدهام دختر جان. همین جا هستم! سالهاست در تهران زندگی میکنم.
دوست ندارم نخ صحبت هایمان را قیچی کنم دوست دارم حرف بزنیم، میگویم از بعد فیلم موقعیت مهدی بیشتر دلم خواست ببینمتان، عاشق آن عاشقانههای شما در آن فیلم بودم، واقعا این شکلی بود؟ سرش را نزدیکتر آورده و دم گوشم میگوید: حتی بیشتر، من و آقا مهدی زندگیمان پر از عشق بود و حتی دوست داشتم تا آن بازیگر خانمی که نقش من را بازی کرده بود چند جلسهای به خانه ام میآمد تا به او بگویم، تعریف کنم از آن روزها و او هم حس بگیرد از حرفهایم.
هر کسی که میشنود او صفیه خانم همسر شهید باکری است چشمانش برق میزند و جلوتر می آید. صفیه خانم هم به خوبی با تک به تک شان حرف میزند، خاطره تعریف میکند و به حرفهای بقیه گوش میدهد. اجازه میخواهم تا دوباره گشتی در میان جمعیت حاضر بزنم؛ میگویم خانم باکری من بروم کمی هم با این مادرها حرف بزنم که با این نینیهای چند روزه به اینجا آمدهاند! میگوید کار خیلی خوبی هم کردهاند، نینی و پیر نداریم، همهمان عاشق ولی فقیه هستیم. اصلا همهتان بچه بیاورید، بیش از سه تا، به خدا! روزی همهشان دست خداست از یک جاهایی میرساند که حتی فکرش را نمیکنید؛ وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب. بچه خیلی خوب است آن هم چهار پنج تا.
روایت پنجم: دهه هشتادیهای منتظر دیدار حضرت آقا
یکی دوتا نیستند این دهه هشتادی های حاضر در حسینیه، آنقدری هستند که هر جا سر برمیگردانی میبینیشان. آماده و با ابتکار آمدهاند. بین شان چرخی میزنم و هر از گاهی مینشینم پای حرفهایشان. یکی میگوید خانم شما اینجا کادر هستید؟ حضرت آقا را از نزدیکِ نزدیک دیدهای؟ یکی دیگر هم میپرسد به نظرتان حضرت آقا کدام عبایشان را پوشیدهاند؟ کاش آن عبای کرمی رنگ را بپوشند که خیلی بهشان میآید و ما هم که روسری کرمی رنگ پوشیدهایم! از حرفهایش خنده ام میگیرد: مگر ست پدر دختری قراره بزنید؟ میگوید: نه یک فانتزی بود که داشتم.
دوباره مابین جمعیت به این طرف و آن طرف میروم، دختران و پسران و کودکان پیشانی بندهایی با این عنوان “جانم فدای رهبر” بر سر بستهاند؛ عدهای هم روی دستشان آن را نوشتهاند و یک نفر هم چادر من را میکشد تا خودکارم را به او بدهم و دستنوشته اش را پررنگ تر کند. نمیتواند خوب پررنگ ترش کند و از من کمک میخواهد. کمکش میکنم تا نوشته «آقای ما بر ما ولایت دارد نه وکالت» را پررنگ کند. از او سنش را میپرسم: میگوید: بنویس یک دهه هشتادی ولایی.
پِچ پِچ بین همه زیاد شده است، هر بار که پرده تکان میخورد صدای قلبهایی را میشنوم که از هیجان خود را به در و دیوار قفسه سینه میکوبند.
دوباره در بین جمع راه میروم و به چهره تک به تکشان نگاه میکنم، به چهره مادران شهدا که خیرهاند به یک جای خالی! به چهره بچههای دهه هشتادی که دیگر بچه نیستند ولی قدِ تصوراتشان از آقا عکس و فیلم سخنرانیهایشان از پشت قاب تلویزیون بود و حالا قرار است تا به قول خودشان فول اچ دی ببینندشان.
در بین این پچ پچ های پژواک شده حسینیه قدم بر میدارم و هی نگاه میکنم، به کودکان خردسالی که در خانه آقا به این طرف و آن طرف میروند و ملق میزنند. به دختر بچهای که مابین میلههای جداکننده جایگاه زنان و مردان دراز کشیده و هی از ماردش میپرسد که میتواند از اینجا به آقا ماچ آبدار بفرستد؟ نزدیکتر میشوم، اسمش ساجده است و آنقدری سن اش کم است که حرفهایش بدون فعل و فاعل باشد. میگویم اصلا تو حضرت آقا را میشناسی؟ مادرش میگوید هر وقت از تلویزیون میبیندشان جیغ و هورا و بپر بپر راه میاندازد و از وقتی هم که شنیده قراره آقای داخل تلویزیون را واقعی ببیند مدام از من میپرسد چند تا دونه شب باید بخوابم که ایشان را ببینم.
هی مجری روی صحنه رفته و سرود ولایت را با مردم همخوانی میکرد: «السلام ای رایت حق، رهبر آزادگان، در مسیر انقلابیم با ولایت تا شهادت» و آخر سر هم همه محکم تر میگویند «آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی»
شاید با این صدا میخواهند تا پرده فسفری رنگ زودی کنار کشیده و حضرت آقا وارد حسینیه شوند. در این ازدحام یکهو دستم میخورد به صورت یکی از خانمهایی که در زمین نشسته است، با صدای آخ اش سرم را به طرفش میچرخانم: خانم خیلی عذر میخواهم، عمدی نبود، ماسک اش را پایین تر میکشد، ای وای من بینی باندپیچی شده که خبر میدهد تازه جراحی بینی کرده است. همان طور که دستش را روی بینیاش گذاشته میگوید: اشکالی ندارد من همه اینها را به جان خریده ام، میدانی اصلا اجازه سفر نداشتم و خیلی اتفاقی و دقیقا لحظه آخر اسمم را برای قرعه کشی دادم، آنقدر که انتظار نداشتم اسمم در بیاید که منتظر پایان قرعه کشی هم نشدم و به شوخی به دوستانم گفتم که اسمم در آمد به من بگویید و واقعا هم از سرِ شانس اسمم در آمد، میدانی من خیلی حسودی آن سن تکلیفیها با تُِم صورتی را میکردم، همان روز که عکسشان را دیدم به خدا گفتم ببین آخر این نیم وجبیها چه شانسی دارند که رهبر را از نزدیک دیدند.
یک ربعی به ۱۰ مانده است، به انتهای حسینیه میروم، خانم بارداری که از ازدحام جمعیت به آن گوشه پناه آورده است، میگویم شما چرا با این حالتان؟ میگوید به خدا قسمت بود، به خدا نشانه بود، نشانه بود تا اسم فرزندم را از آقا بپرسم و ایشان هم اسم امیرعباس را برای او انتخاب کنند و الان من و امیرعباس با هم آمدیم تا در وجودم حس کند این عشق را، این حُب را.
روایت ششم: ساعت ۱۰:۱۰ به وقت دلدادگی
دیگر با هیچ چیزی نمیتوان این جماعت را سرگرم کرد، یکصدا تکرار میکنند: ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم، ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم.
یکهو پرده فسفری رنگ پلیسه پلیسه ای کنار زده میشود، آقا آمدند، همه به سمت جلو حرکت میکنند. آقا لبخند میزنند، خوشحال هستند، باز آن چهره خنده رویشان که وقتی مردم تبریز را میبینند دارند را میتوان دید، به وضوح میتوان دید. آقا سر جایشان میشنیند ولی مردم همچنان سر پا هستند، مدام میگویند: ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند، محکم تر تکرار میکنند: «بیز اولماغا حاضیریخ، خامنه ای سربازییخ» و حضرت آقا هم چند دفعهای دست روی سینه شان میگذارند و عرض ارادت میکنند.
پشت اسپیلت خاموش میایستم، از شانس بهترین نقطه برای دیدن هر چه بهتر حضرت آقاست، عبایش کرمی رنگ نبود، بلکه سرمهای خوشرنگ بود، به یاد آن دختر افتادم که میخواست با حضرت آقا ست پدر دختری بزند؛ انصافا این رنگ عبا هم بهشان میآمد، با آن انگشتر عقیق خوشرنگ در دست چپ و انگشتر سنگ شرف شمس در دست راست. زیر عبایشان هم لباس پشمی پوشیده بودند.
ساعت حسینیه روی ۱۰:۲۰ است، قاری روی سن میرود و آیاتی از سوره بقره را قرائت میکند، طنین صدای قاری در تمام حسینیه پر میشود. همه ساکت نشستهاند و به این صدای دلنشین گوش میدهند. آقا هم هر از گاهی سر تکان داده و طیب الله میگویند. بعد از قرآن مداح جوان تبریزی روی سن میرود تا آن شعر ولایت را برای بار چندم با مردم همخوانی کند، اینبار در محضر آقا. مدام همه با هم تکرار میکنیم: «حق یولیندا بو جوانلار، هر بیری بیر سلیمانی، امر ایله سه سید علی، باشدان گچیب وئرر جانی».
سرود هم تمام میشود. اینبار پیرِ مداح روی سن میرود، میگوید از ناله های زینب(س) و از مظلومیت قبر بقیع. پیرِ مداح عجیب نوای سوزناکی را در حسینیه حکم فرما میکند.
حالا حاج آقای آل هاشم، امام از شنبه تا جمعهمان که در ضلع شمال غربی حسینیه به اتفاق استاندار آذربایجان شرقی و پدر بزرگوارشان نشسته با پوشه زرد رنگی به پشت تریبون میرود، از دلتنگی این دو ساله میگوید، از اینکه دلمان پَر میزد برای دیدنشان، برای این جمع و سپس از درایت سیاسی آذربایجانیها میگوید، با صلابت و افتخار میگوید که مردم آذربایجان حتی توجهی به دشمنان دندان تیز کن این روزها نکردهاند، حتی آدم حسابشان نکردند.
روایت هفتم: بیانات رهبر معظم انقلاب
ساعت روی ۱۱ است و همه با صدای پر صلابتی که بسم الله الرحمن الرحیم میگوید میخکوب میشوند به یک نقطه! همان ابتدا از همه تشکر میکند که این مسیر طولانی را آمدهاند تا برسند به این دیدار سالیانه؛ میفرمایند با وجودتان گرمای صفا و ایمان و غیرت آوردید. میگویند دلم برایتان تنگ شده بود و خوشحالم که دوباره دور هم هستیم. همون وسط مادر مسنی چادر من را از پشت میکشد تا به او فارسی «قادان آلیم» را بگویم تا به فارسی به حضرت آقا بگوید، میگویم مادر جان اولا حضرت آقا ترکی بلدند و درثانی الان که در این شلوغی جمعیت نمیشود.
چشمهای خود را کوچکتر کرده و زوم میکنم به حضرت آقا که یکهو همه افکارم با این صدایی که از حضرت آقا را قسم میدهد تا چفیه شان را به کسی جز او ندهد رشته میشود و کل سالن از خنده منفجر میشوند. حضرت آقا هم میخندد و دوباره با همان اقتدار حرف میزنند از اینکه قیام مردم تبریز در سال ۵۶، تاریخ ایران را رقم زده و پرچم آزادی و اتّحاد ایران دست تبریزیها است و آذربایجانیها همیشه تاریخ ساز بودند و هستند، از کارهای مردم آذربایجان در تمامیت خواهی کشور و راندن هرگونه طوائف گری در دوره صفویه بگیر تا انقلاب و دفاع مقدس و اتفاقات بعد از آن صحبت کردند.
آقا آذربایجان را مرکز تمدّنی و فرهنگی کشور در غرب کشور خواندند و از خاقانی آذربایجانی، شمس تبریزی، شیخ محمود شبستری، صائب تبریزی تا مرحوم شهریار و خانم پروین اعتصامی به عنوان مفاخر آذربایجان یاد کردند.
در بخش دیگر از فرمایشاتشان از شنبهای که گذشت و چشم دشمن را کور کرد میگویند: در ۲۲ بهمن مردم با تحلیل آمدند و آنهایی که باید صدای ملت را بشنوند خوب این صدا را شنیدند.
صدای تکبیر بلند میشود؛ حضرت آقا دوباره ادامه میدهند: دشمن میگفت که حکومت به بن بست رسیده است ولی برای این سوال این جوابی ندارد که: اگر حکومتی به بن بست رسیده، پس چرا علیهاش هزینه میلیاردی میکنند؟
حضرت آقا از پیشرفتهای کشور هم تعریف میکنند و از روزهایی که حتی انتظار نداشتند تولید فولاد در کشور به میلیون تن در روز برسد ولی الان رسیده. از این میگویند که در تبلیغات و تبحر رسانهای ضعیف هستیم و نمیتوانیم پیشرفت ها را به خوبی نشان دهیم. در این میان از آقای آل هاشم هم به خاطر بازدید از مراکز صنعتی و تولیدی استان تشکر میکنند و این کار را نمونه یک کار الگو گرفتنی معرفی میکنند.
نمیدانم دقیقا در چه جملهای حرفهای آقا تمام شد، با جمله والسلام علیک به خود آمدم. حرفهایشان تمام شده و سر پا میایستند و به همه دلدادگان ابراز ارادت میکنند، یکی از آن طرف داد میزند، آقا چفیه میخواهم، آقا هم به شوخی میگوید: قول چفیه را اول صحبتها به یکی دیگر دادم.
آقا از همه خداحافظی میکند. همه چهرهها میخندند و همه همدیگر را در آغوش میکشند؛ آخر به آرزویشان رسیده بودن؛ همه پر شدهاند از یک آغوش پدرانه پُر از امنیت.
باید حسینیه را ترک کنیم، آقایی از آن طرف به ترکی میگوید خُب ژاپنی بازی در بیاوریم و این دستمال کاغذی و ماسک های ریخته شده روی حسینیه را جمع کنیم. یا علی گفته و هر چیزی روی حسینیه ریخته را جمع میکنیم.
از حسینیه تا هتل را پیاده میآیم و به این چند ساعت فکر میکنم؛ به همه حاشیه های پررنگتر از متنی که قرار است منتشر شود، به اینکه اگر نتوانم همه آنچه دیده ام را بگویم، به اینکه مبادا نتوانم ادای دین کنم و به اینکه چه روز خوبی بود که داشتم.
پایان پیام/۶۰۰۲۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0